علی علی ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

قشنگ ترین تجربه

علی تب کرده من

شنبه 7/8/1390ساعت ٩ صبح بعد از اینکه کلی با هم بازی کردیم و تو هم کلی برام آواز خوندی، با دایی احمد رفتیم درمانگاه برای واکسن دو ماهگی گل پسرم. اینقدر تو بغلم محکم دست و پا می زدی که پاپوشتو کندی و من اصلا متوجه نشدم. همش نگات می کردم و چون می دونستم قراره چی پیش بیاد یه بغض گنده تو گلوم گیر کرده بود.خوشبختانه درمانگاه زیاد شلوغ نبود و خیلی زود نوبتمون شد. اول رفتیم اتاق چکاپ . قد و وزنتو اندازه گرفتن اونجا هم حسابی خودتو واسه خانوم بهیار لوس کردی خانومه کلی ازت خوشش اومده بود تو هم هی دست و پا می زدی و واسش می خندیدی کیشمیشی... خوشبختانه نمودار رشدت رضایت بخش و نرمال بود: وزن ٥٩٠٠ گرم، قد ٥٩.٥ سانت و دو...
7 آبان 1390

پسر دو ماهه من

       پسر 1 ماه و ٢٩ روز و ١٥ ساعت و ٧ دقیقه و ١٦ ثانیه من سلام و هزاران سلام و گلباران باد جشن تولد ٢ ماهه ی مقدمت...    .عسلم امروز ساعت ٦ بعد ازظهر وارد سه ماهگی میشی  . هرروز با پاهای کوچولوت زمان رو در می نوردی و همچنان پیشتاز به راهت ادامه میدی .                                     همین دیروز بود که در انتظار دیدنت ثانیه ها رو معکوس می شمردم ؛ لحظه...
6 آبان 1390

اسباب کشی

سلام پسرمامان بالاخره مستاجرمون خونه رو تخلیه کرد. تا چند روز دیگه رنگ آمیزی خونه هم تموم میشه و ما به منزل خودمون نقل مکان می کنیم. پسر گلم بخاطر شغل بابایی تا الان نتونستیم یه جا ثابت بمونیم ، دو سال شیراز،یه سال تهرون ،دوسال جهرم ودو سالم آبادان .اما بخاطر وجود نازنینت و برای اینکه من و شما تنها نباشیم تصمیم گرفتیم امسال رو در شهر خودمونو توی خونه خودمون باشیم تا مامان به خورده تجربه کسب کنه.ولی بابائی همچنان از ما دور و هر دو هفته ،سه روز، پیش ماست توبا اون قلب پاک وکوچکت دعا کن که هرچه زودتر جمع سه نفریمون کنار هم باشه.  تو این مدت من و تو خونه باباجون بودیم . حسابی بهشون زحمت دادیم مخصوصا به مامان جون که از جون و دل ...
3 آبان 1390

دغدغه یک تب

  پسر گلم  مامان کم کم به سلامتی داری دو ماهه می شی و به واکسیناسیونت نزدیک. از الان تب یک تب احتمالی تو جونمه. خدا کنه زیاد  تب نکنی و همه چی اونجوری که مامانی میخواد پیش بره. پارسال این موقع ها ضحی کوچولوی خاله ت واکسن دو ماهگی شو زد و تب شدیدی داشت همگی ناراحت بودیم و تا صبح خوابمون نبرد. امیدوارم پسر گلم اینقد قوی باشه که از پسش بربیاد.دوس دارم زودتر بزرگ بشی و به مامان بگی قوی باش مامانی قوی باش.                   خیلی خیلی دوست دارم         چنتا عکس از تو  و ضحی جونم در...
3 آبان 1390

روزهای پایانی ماه مدرسه

  بوی ماه مهر، ماه مهربان           یادش بخیر چه روزایی داشتیم . برام همه چیز مدرسه تازگی داشت به مرور زمان عادت کردم به آن محیط .  تعویض مداد مشکی و قرمز هنگام نوشتن کلمات ، پاک کردن های ممتد ، تراشیدن مدادهای رنگی ،خرید از بوفه ی مدرسه- بابای نه چندان مهربون مدرسه  ، سرودهای صبحگاهی ، آغاز سال نو، با شادی و سرور هم دوش و هم زبان، حرکت به سوی نور هم شاگردی سلام هم شاگردی سلام و .... همه و همه یادآور خاطرات بچگی من هستند یادآور اینکه تازه فهمیدم احساس مسئولیت چیست و هر کسی وظیفه ای بر دوش دارد . و لذت اینکه با خودکار بنویس...
30 مهر 1390

حالت های خواب زبل خان تا امروز

علی کوچک دوروزه ی حیران ، در حال اندیشیدن به  جهانی نو علی ِ دو روزه ی نگران علی ِ دوروزه ی اخموی بق کرده علی  ِ دوروزه ی جیگر شده علی ِ پنج روزه ی دور و برش فرشته ی  توو دلش خنده علی ِ پنج روزه ی کلافه   علی ِ ده روزه ی قهروی  متفکر  علی ِ ده روزه ی خواب ِ هفت پادشاه رفته علی ِ بیست روزه ی زبل ِشیطون ِ باب ِ دندون علی ِ بیست روزه ی پرمدعا علی ِ بیست روزه ی جدی ِ باب ِ دندون علی ِ بیست و دو روزه ی رها علی ِ بیست و دوروزه ی خواب آلود علی ِ یک ماهه ی ...
24 مهر 1390

غن و غونهای فینگیلی

درود بر بزرگ مرد کوچک امروز در ٤٤ روزگی سرانجام موفق به ترجمه ی زبان نواهای مبارک گردیدم. طی یک تلاش سه روزه متوجه شدم که عالیجناب  در تب وتاب ابراز  وجود می باشند و بهترین ابزار برای این منظور  توسل به صداهایی چون  گاااا و غغغغغغغ  به هنگام ذوق فراوان و   آآآآآ در زمان فوران هیجانات می باشد . البته این هیجانات بسیار گذرا بوده و کم کم به صدای اوووو مبدل گردیده و پس از  این زمان والده ی عالیجناب باید در انتظار یک پروسه ی لوس شدن و ناز کردن برای تکرار این سلسله مراتب باشند... مادربه فدایت سرتان سلامت  ...
20 مهر 1390

همه ی کودکان سرزمین من

  امروز روز توست ... کودک من... شاید هر روز از آن تو باشد آن هنگام که بر بلندای افتخار کو چ کنی و بر زمین بتابی  پس بتاب ...از مشرق زمین ،تا مغرب زمان در لحظه های ناب هر روز بی امان...                                                              روز کودک مبارک      &nbs...
16 مهر 1390

چله

امروز بالاخره چله ت شکسته شد قند عسلم  مبارکت باشه   چهل شبه که باهات دارم زندگی می کنم ، نفس می کشم  می خوابم حرف می زنم... پسرم  تو این چهل روز کلی تجربه کسب کردم .با اینکه سخت بود و پر از استرس اما خدا رو شکر می کنم که به خیر و خوبی گذشت .مادر بودن حس قشنگیه و من روز به روز دارم بیشتر حسش می کنم با بوییدنت با بغل کردنت با شب بیداری هات و بیشتر از همه وقتی که شیره ی وجودمی می مکی ... تو  چه معصومانه توبغلم  می خوابی و  من چه  عاشقانه نگات می کنم  و یاد اون حرف خاله سمیه می افتم که به ضحای کوچولوش میگفت " عاشق این بوی شیرتم خدا کنه که این بو هرگز تموم نشه"  ... ا...
16 مهر 1390